محل تبلیغات شما

همه خاطره های من



فکر میکنم به هزاران باری که ایمپالسیو عمل کرده ام، فکر میکنم به هزاران باری که یکطرفه به قاضی رفته ام، فکر میکنم به هزاران هزار باری که زود قضاوت کرده ام. من آدم عجولی هستم، عجول هستم و زود قاطی میکنم! ظاهرا مهربان و دلسوزم اما ته دلم بدجنسی هایی هم دارم، ته دلم تا جو علیه من میشود به آب و آتش میزنم که شده حتی با دروغ خودم را بیرون بکشم. بدی ماجرا اینجاست که به خودم همیشه حق میدهم که به هرچیزی اعتراض کنم، گاهی این وسط یک تلنگرهایی میخورم، تلنگر برای اینکه چشمم راباز کنم و ببینم که کجای ماجرا ایستاده ام و من اینجای ۲۷ سالگی جای خوبی نیستم. همچنان وابسته و عجول و بی پروا، همچنان غرغرو، تنها جایی که من شخص خودم را کنار میگذارم در قبال جان مریض هاست وگرنه هرجا که به ضررم باشد سخت قدم میگذارم و این خطرناک است.

داشتم برای سال یکم میگفتم که او چه پسر آرامی بود توی دانشکده و حالا چطور با سال پایین و چطور با بقیه رزیدنت ها صحبت میکند، نگفتم که چطور با من حرف میزند البته. خواستم بگویم این سیستم بهداشت و درمان زپرتی کشور با این سهمیه های ناعادلانه چه بر سر روحیات آدم می آورد، حالا گیرم بهترین جراح مغز دنیا هم که بشود یا خودم بهترین نورولوژیست دنیا هم باشم اگر بلد نباشیم زندگی کنیم هیچوقت شاد نخواهیم بود.

او وقتی قاطی میکند مرا با زیردست هایش یا حتی هم رده هایش، وقتی خستگی بیمارستان را میاورد خانه، او وقتی دیگر اویی که بود نیست، او وقتی شروع میکند با فریاد صحبت کردن و با حرص بغل کردن و ایراد گرفتن و مسخره کردن، او دیگر او نیست. حالا گیرم توی محیط کارش بهترین باشد. من که فقط توقع دارم و درکش نمیکنم و وقتی داد میزند سریع قهر میکنم و هرچه تا کنون بخشیده ام به رویش میاورم و مسخره اش میکنم، من هم اشتباه میکنم، من هم دیگر آن دختر مهربان و شوخی که بودم نیستم من هم عوض شده ام. بهتر است هردویمان تجدید نظر بکنیم.


از یک جایی به بعد عشق از بین میرود و عادت جایش را میگیرد، دقیقا شاید از شروع پنجمین سال، از جایی که او یاد میگیرد بد صحبت کند داد بزند و بگوید خفه شو، از یک جایی که ترسناک میشود، غضب میکند و فکر میکنی الان است که یکی بزند دم گوشت.

اول من گفتم دوستش دارم، بچه بودم، استخاره کردم، بدون فکر، بدون فکر، خیلی بچه بودم، گفتم دوستش دارم و او نمیدانم با فکر یا بی فکر گفت که دوستم دارد، بعدش دو سال تمام جنگیدیم، جنگیدیم. خنده ها دعواها اشک ها همه گذشت و بعدش هم عقد کردیم، به زور شاید به زور وصل شدیم، آنها راضی نبودند. ما همدیگر را میخواستیم، عاشق بودیم، میجنگیدیم برای هم، وابسته شده بودیم و فکر میکردیم دیگری بهشت است، موهای آشفته و صورت تراشیده اش با کوله پشتی سنگین و آن پیراهن طوسی رنگش، دقیق یادم است، آن روز را که چقدر زیاد، چقدر زیاد، عاشقش بودم.

حالا پنجمین سال شروع شده، او عصبی است، شب ها دندان قروچه میکند، وسواس دارد، اضطراب دارد، بد حرف میزند، سرد است، سرد عین یخ. من هم لجباز شده ام، پایم را توی یک کفش میکنم، ما با هم میجنگیم. چقدر زیاد دلم میخواهد به عقب برمیگشتم و صبر میکردم ببینم او میاید بگوید دوستم دارد یا نه. اما مطمئنم جلو نمی آمد و شاید امسال عین دو غریبه که یک زمانی همکلاسی بوده اند از کنار هم رد میشدیم، هرکداممان توی عالم دیگری. نمیدانم بهتر یا بدتر، نمیدانم برای او یا من. دیگر انتظار عشق ندارم، انتظار مهربانی ندارم، انتظار دست نوازش کشیده شدن روی سرم را ندارم، من زن مستقلی هستم نیازی به نازکشی ندارم اما دوست داشتم مردی که عاشقم بود به جای مسخره کردنم و به جای کودکانه حرف زدن و به جای داد زدن و به جای گفتن خفه شو و سریع و بی احساس بوسیدن و محکم و با حرص فشار دادن، آرام بغلم میکرد و نوازشم میکرد و توی گوشم میگفت، مردانه میگفت نه کودکانه، که چقدر دوستم دارد، چقدر زیاد دوستم دارد و چقدر برایش مهم هستم و میگفت که بهانه نگیرم و بخندم و برایم گل مریم میخرید و برایم رز قرمز میخرید.

امشب خیلی سرد است، نه من دلخوشیی ته دلم به او دارم نه او محبت و خواستنی توی رفتارش با من دارد.

خوب شد که نوشتم نه برای اینکه فکر کنم چیزی در او یا من با این حرف ها عوض میشود نه برای مقصر جلوه دادن او، اینها را برای خاطره روزی که حس میکنم عشق او تمام شده نوشتم که یادم بماند، که فریب روزهای آینده را نخورم. که بدانم امشب که جانم گرسنه است و روحم تشنه محبت، کسی به جز خودم چاره سازی نمیکند، که بدانم او برای این هست که داد بزند و دستور بدهد و من با گوش دادن به او رشد کنم و روحم پاک بشود که نکردم و مطمئنم خدا حسابم را کف دستم میگذارد.


توی اتاق بالای خانه باغ روی تخت ساختگی ولو شده ام، من خسته از سر و صدا و دلم کمی سکوت میخواهد، میخواهم صدای زنگ دارشان چند دقیقه قطع شود و بتوانم آرامش بگیرم. دلم آغوش گرم او را میخواهد، آغوشی که تنها داراییش من باشم، اینجا که می آییم عشق من با همه تقسیم می شود و من تنها تشنه محبت میمانم و او نمیتواند مساوات را برقرار کند، بی تجربه است البته و به او حق میدهم اما من تمام او را میخواهم، توجه کاملش را و نگاه پر از محبتش را.

هوا بینهایت عالیست، امشب شهاب باران است و توی باغ دو نفری آسمان را میپاییم.

به هفت روز بعدی فکر میکنم که قرار است بدوم به هفت روزی که باید روزی ده دوازده تایی بیمار ببینم. به هفت روز سخت! انگار یک جورهایی البته مقدس است! توی این روزها باید مقاله را هم بنویسم و مطمئنم او باز منت میگذارد و هیچ کمکی نمیکند. همه نوشته هایم توی آن یکی تبلت به باد رفت و باید از نو بنویسم. دلتنگ مادر و خواهرهایم هستم، دلتنگ خانه کوچک خودمان و دلتنگ اویی که در تهران مال من است.

من اگر مرد بودم همه اش قربان صدقه زنم میرفتم و نوازشش میکردم و اصلا فکر نمیکردم اینکار من پر توقعش میکند، من اگر مرد بودم شوهر خوبی می شدم.


آسمان شب ابریست و بنفش رنگ ماه هم سه چهارم است. زیبا و پرنور. من توی اتاقی که چند سال پیش بودم زیر آسمانی که مثل چند سال پیش است خوابیده ام و خنکای باد کولر نوازشم میکند و عمیقا خوشحالم. فردا روز تولد امام رضاست. کیک اسفنجی درست کردیم م که فردا برای پرستارهایمان ببرم و میخواهیم فراپوچینو هم الان درست کنیم.

فکر میکنم به اینکه چقدر عمرمان زود میگذرد و به اینکه تنبلی کرده ام و بچه دار نشده ام. فکر میکنم به همه روزهای قشنگ پیش رو، کنار اوی عزیزم. فکر میکنم گور بابای حرف مردم و کارم را درست انجام میدهم، من از LP کردن همانقدر لذت میبرم که از آشپزی کردن و زیر باد کولر لم دادن، مخصوصا وقتی مریض ها از کارم راضی هستند و تشکر میکنند. و از شنیدن شرح حال بیماران در مورنینگ مثل اینکه هر بیمار یک پازلی باشد که حلش میکنیم بعضی ها درمان دارند و متاسفانه عده زیادی درمان خاصی ندارن. اما همین معما حل کردن لذت بخش است، اما کار درمانگاه را دوست ندارم سختم است. معمولا با شرح حال بیماران گمراه میشوم.

او و من کارهای بزرگی با هم انجام میدهیم.


عصر پنجشنبه ی دلگیری است، من تنها توی پاویون روی تخت سفید افتاده ام و یک ساعت تا افطار مانده. دلم میخواهد دیگر کشیک ندهم، خسته شده ام، خسته از اینکه به جای خانه توی بیمارستان بخوابم. دلم میخواست فرزندی داشتم که دلخوشیم بود و همه دغدغه هایم را معطوف خودش میکرد، آنوقت دیگر وقت برای این دیوانگی های گهگاهی نداشتم.

دلم او را میخواهد، اوی عزیزم را که انگار صد سال است از هم جدا افتاده ایم. اصلا من میخواهم او و من مثل دو طرف یک کاغذ به هم متصل باشیم و هیچ چیز نتواند جدایمان بکند. چقدر اینکه عاشق کسی باشی درد دارد.

از مباحثی که در حال حاضر دارم میخوانم متنفرم. نوروپاتی و از این دست چرت و پرت های سخت و غیر قابل فهم. دلم یک محیط جدید میخواهد که مجبورم بکند به درس خواندن و دلم پدر را میخواهد و خانواده ی او را.

*من ۲۶ ساله هستم و درد گردن وحشتناکی دارم که حتی MRI هم گرفتم اما خوب خدارو شکر نرمال بود.

*اینکه عکس مرا توی کیفش نگه میدارد و خط نوشته ام را خیلی دوست دارم.خیلی.

*خدایا کمکمان کن که بنده های خوبی باشیم.


کلی پست هست که وقتی سر موضوعاتی مهم یا اغلب پیش پا افتاده از دست او ناراحت شده ام نوشته ام، مثلا انتظاراتی که از ا. داشته ام و برآورده نشده یا کادویی که انتظار داشتم و خریده نشده یا موضوعات مهمتری که باعث شده حتی فکر کنم که دیگر دوستم ندارد، بعدش از حالا انتشار خارجشان کرده ام چون دیده ام آنها فقط حس همان چند ساعت محدود بوده است، حالا ولی هربار برمیگردم و میخوانمشان انگار خنجری زهرآلود توی قلبم فرو میرود با اینکه میدانم حس گذرایی بوده اند و بیشتر اوقات آنقدر پیش پا افتاده بوده اند که شاید اگر برای کسی تعریفشان کنم به خنده بیفتد اما خوب هرکدام این موضوعات یک جایی بدجور قلبم را چلانده اند.

امشب میروم مشهد کنگره به حساب خود کنگره، به ندا گفتم که اگر هواپیما سقوط کند ما شهید حساب میشویم چون در حال خدمت مرده ایم. کلی به این موضوعات خندیدیم ولی حالا که فکر میکنم به اولین سفر جدیم بدون او دلم میگیرد. اولش خوب خوشحال بودم سفر مجانی به مقصد مشهد چه چیزی بهتر از این، حالا ولی بیشتر غمگینم میکند چون تنها میروم. او اما نمیدانم چه حسی دارد، دیروز نگاهش و آغوشش و حس غریبی داشت، انگار عشق تویش نبود فقط انجام وظیفه بود و عجله بود و عجله و من از این عجله متنفرم.

*به خط و خال گدایان مده خزینه دل، به دست شاه وشی ده که محترم دارد



چرا دنیا اینقدر برای من مهم است و چرا اینقدر مسائل مادی بدوی میتواند حالم را بگیرد و قلبم را بچلاند.

من از اینطور زندگی کردن و برای پیش پا افتاده ترین موضوعات خواهش کردن راضی نیستم. من آدم بدی هستم. من خیلی با این بیت فاصله دارم.

لعنت به تمامی انواع اختلالات اضطرابی که به گلویمان چنگ زده.


امروز زنگ زدم وزارت بهداشت و تکلیف آینده ی خودم را روشن کردم، طرح و از این دست چیزها و بعد با کلی ذوق و شوق که واقعا نمیتوانم بیانش کنم یک کاغذ A5 سفید برداشتم و رویش نوشتم که میخواهم جزو ۵ درصد بورد باشم، بعد نوشتم برای آینده ی زندگیم چه تصمیمات مهم دیگری دارم، بعد کاغذ را گذاشتم لای کتابم و به او پیام دادم که تصمیم گرفتم، بعد برای ندا همه چیز را گفتم بعد کتاب سفارش دادم و بعد هم آمدم خانه. یک جور ذوق خاصی داشتم مثل زمانی که گفتند تیزهوشان قبول شدم وقتی ۱۱ ساله بودم. انگار از یک بلاتکلیفی بزرگ رها شده باشم و عمیقا خوشحال بودم. آمدم خانه سریع برنج را شستم گوشت و لپه را بار گذاشتم و وسایل دسر خوشمزه ای که او دوست داشت را خریده بودم، بعد او آمد وسط کار، نشستیم به حرف، گفت متوجه پیامم نشده و من با همان ذوق داشتم تعریف میکردم و او ناراحت شد، نمیدانم چرا، سر اینکه ۳۰ سالگی اولین بچه مان را بیاوریم یا هرچیزی که توی ذهنش آمد، بعد من گفتم چرا اینطوری شدی، انگار خیانت کردم، منظورم از این کلمه حتی توی فکرم خیانت یک وزیر به پادشاهش بود، نه بیشتر، منظورم این بود که یک خائن باشم و آرزوهای دو تاییمان را زیر پا گذاشته باشم، بعد او عصبانی شد، بعد بلند شد رفت خوابید، من غذایم را آماده کردم، دسرم را درست کردم، سیب زمینی سرخ کردم، بعد کتابهایم را آورد، بعد نشستم کلی از شالگردن او را بافتم و یک فیلم عاشقانه هندی نگاه کردم، از آن واقعی طورها، از آنهایی که مرد فقیر عاشق دختر پولدار میشود و همه کار برایش میکند که دلش را به دست بیاورد، از آن آبکی ها که آخرش هم دختر فیلم میمیرد. توی ذهنم ولی میتوانم آخرش آن ها را به هم برسانم و بچه هایشان را ببینم و خانه بزرگ و قشنگشان را که با تلاش هم ساخته اند، قبلا فیلم هندی ها اینطوری تمام میشد، ولی خوب زمانه عوض شده.

بقیه داستان را نمینویسم.

*خواسته بودم امشب برویم آن کافی شاپ آبی و سفید نزدیک تئاتر شهر و یک قهوه شبانه بخوریم و این تعیین تکلیف را جشن بگیریم، بعدش هم برویم روسری فروشی و او برایم یک روسری قرمز بلند برای شب یلدا کادو بگیرد. اما خوب نهایتا این شد.

پ.ن: وقتی اینجا چیزی مینویسم یعنی دلگیرم، پس وقتی خوشحالم نمینویسم معمولا، دفتر خاطرات هم برای خالی کردن ذهن است، دوست داشتم او یک دفتر خاطراتی داشت تویش اسم من را نوشته بود و دورش یک قلب کشیده بود، قبل از اینکه بگویم دوستش دارم، کاش یک راهی بود تا مطمئن بشوم که واقعا از قبل از آن روز عاشقم بود یا نه.

*نمیدانم ایمیلی که برایش فرستادم را خوانده یا نه، به یاد قدیم، خواستم ایمیل بدهم، برایش حرف زده بودم، از قبل ترش میخواستم توی وبلاگم بگذارمش ولی دیدم جایش نیست و بردمش توی چرکنویس و بعد هم ایمیلش کردم. زندگی چقدر وقتی از ته دل طرف مقابلت خبر نداری سخت میشود.

ایکاش میفهمید چقدر زیاد احتیاج دارم که حرف بزنیم.

شاید همه چیز تقصیر هورمون ها باشد شاید هم نه. خیلی چیزها هست که در حالت عادی ناراحتت نمیکند ولی در روزی که بینهایت خوشحال و شاد تجسمش کردی یک اخم هم میتواند فاجعه به بار بیاورد.

*دختر صاحبخانه دارد از ته دل گریه میکند بلند، حق دارند دعوایشان بشود سه تا دختر در سن های مختلف توی یک خانه کوچک ۶۰ متری همینطور هیچی هم نباشد دعوایشان میشود.

* چقدر از ته قلبم دوست داشتم زن توی این آهنگ باشم. شاید شعرش پیش پا افتاده باشد ولی عشق عمیقی تویش است، عاشق دلخسته ای باید گفته باشدش.





یک روز مانده تا امتحان، اینکه امتحان اول را خوب بدهی و بروی توی چشم بد است، چون بعدش همه اش استرس میکشی. امروز را خیلی بد هدر دادم، آرایشگاه رفتم و آمدم خانه کلی چرت و پرت خوردم، دفترم را خواندم و مانده فردا کلی مبحث برای مرور دارم. زندگی این چند وقت سخت است.

دیشب رفتیم کافه قشنگ بود و اسم عجیبی داشت، او همه اش پاهایش را تکان میداد و بعدش هم یک حرف زشت را بلند گفت و خانم روبه رویی شنید، اینکه آن خانوم شنید به جهنم ولی اینکه او این حرف را گفت خیلی مرا ناراحت کرد، گرچه به روی خودم نیاوردم و از شب آلوده ی پاییزی لذت بردم.

امشب او با دوستانش رفت بیرون و شام خورد، یک روز مانده به امتحان، قبل تر ها بود سال پیش میگفتم روز قبل امتحان را کشیک برندارد و باشد و به من انرژی مثبت بدهد، اینبار ولی نشد. به خاطر شب یلدا ولی خوب اگر کمی فکر میکرد باید میفهمید امشب مال من بود نه برای دوستانش. اینکه یلدا چقدر خوش خواهد گذشت را نمیدانم، اینکه او کی مرا یادش میاید را نمیدانم. اینکه چقدر باید از او برای چیزهای ابتدایی و مهم خواهش کنم را نمیدانم و خیلی نمیدانم های دیگر. حالا من انگار در آستانه یک انفجارم.

یک چیزهایی انتخاب آدم هاست و میتواند تغییر کند، یک چیزهای توی ذات آدم هاست و طبیعت و سرشتشان است، اینکه او مثل یک تکه یخ است سرشتش است و من نمیتوانم سرزنشش کنم و به قولی دندم نرم هندوانه خوردم و باید پای لرزش هم بنشینم. زندگی کلا خوب یا بد ندارد و در هم باید بخری. حالا یکی شانسی خوبی ها بیشتر گیرش میاید و یکی بدی ها بیشتر، بعدش باید با همان ها بگذرانی تا برسی به مرگ.

کاش به جای اینکه اینجا بنویسم میتوانستم با خودش حرف بزنم، میدانم که اینجا را میخواند ولی خوب خواهرم و دخترخاله هم میخوانند اینجا را و من فقط وقتی عمیقا دلگیرم مینویسم و نمیخواهم که آنها مرا آدم ریاکاری بدانند به خاطر اینکه همیشه از او پیششان تعریف میکنم و بعد میایم اینجا مرثیه راه میندازم، چون در واقع اینطور نیست و من اغلب اوقات از زندگیم راضی هستم و این تفاوت های بین او و من خوب طبیعی است. احتمالا یک مدتی در اینجا را تخته بکنم، شاید او یاد گرفت حرف بزند، مردانه نه کودکانه.



خواستم اول یک متن ادبی بنویسم، ولی وقتی نیم ساعت از دوازده شب گذشته چیز خاصی به ذهنم نمیرسد، امروز بیستم اسفند ۹۸ بود، سال پربلا برای همه، کشیک هستم و حالا افتاده ام روی تخت پاویون طبقه هشتم و سه طبقه مریض کرونا زیر سرم است. بیمارانی تنها، تنها، تنها. شاید غم انگیز ترین قصه کرونا همین تنهاییست، قرنطینه و اگر بدحال باشی تا آخرین لحظه هوشیاری و بعد که تمام شدی توی تنهایی دفن میشوی زیر خاک سرد. از صبح شاد بودم و همه چیز را به مسخره و شوخی گرفتم ولی شب بغضم ترکید، یک استاد اطفال داشتیم از آن استادهای باحال که واقعا عاشق رشته شان بودند و با سواد بود و حالا او هم در تنهایی دفن خواهد شد. من نمیگویم همه چیز بد و تاریک است من آدم معتقدی هستم و توکلم به خدا هست ولی الان حال این روزهای ما خوب نیست، بد هم نیست، یک چیزی آنطرف بد است. امیدوارم روزهای خوب برسند و آدم های کمتری تنها تنها دفن بشوند و امیدوارم خانواده هایمان و ما و همه مردم

ایران به سلامت بگذریم از این روزها.

خدایا مرا ببخش برای روزهایی که خودم را درگیر مسائل پیش پا افتاده کرده ام و اوقات خودم و خانواده ام را بی خود تلخ کرده ام، خدایا به ایران ما قدرت سرپا ماندن را بده.


این چند روز یک جمله ای توی سرم میچرخد، آدم فکر میکند اتفاق های گذشته چقدر عجیب بوده اند ولی هیچوقت نمیداند که شاید قرار است عجیب ترین اتفاق روی زمین زمانی بیفتد که او زنده باشد. امیدوارم اگر هم باشد آن اتفاق ظهور موعود باشد نه یک جنگ عجیب و غریب.

اینجا نمینویسم از ت و از فکرم در مورد ت ولی مینویسم که گاهی فقط یک تلنگر لازم است که آدم را از خواب بیدار کند و من بر این عقیده ام که تو اگر پی حقیقت بروی و تمام تلاشت را بکنی چه به نتیجه برسی و چه نه و در این راه کشته بشوی و بعد از مرگت حتی همه ابراز بکنند که گمراه بوده ای پاداش آن تلاشت را خواهی گرفت، فقط تصمیم گرفته ام تا زمانی که از چیزی مطمئن نشده ام بیانش نکنم.

او امشب میرود، من میشوم دختر خانه کنار پدر و مادر دو روز با آنها و پنجشنبه شب من هم میروم. دلم همین الان هم برایش تنگ میشود.

فیلم پارازیت را دیدیم که اسکار گرفت من دوستش داشتم چون فیلم درام دوست دارم و او نه، اما این فیلم هم مثل تلنگری میماند که میگوید هر اتفاقی ممکن است گرچه عجیب و غیر واقعی بنماید.

پ.ن: همه عمر برندارم سر از این خمار مستی/که هنوز من نبودم و تو در دلم نشستی


بشکند این دست که نمک ندارد!
فکر میکنم این ضرب المثل مصداق کامل من است، توی بیمارستان، توی خانه و توی خیابان حتی.
یکم، دوشنبه ساعت ۱۲ و نیم شب رفتم کلی مریض داخلی را معاینه کردم، mri خواستم دیدم، تشخیص گذاشتم با جراح اعصاب مشاوره کردم، صبحش فقط برای پیگیری بیمار با رزیدنت داخلی تماس گرفتم و در برابر بهت عظیم به من گفت خانوم دکتر مریض به شما هیچ ارتباطی نداره و شما حق نداری برای سرویس ما تعیین تکلیف بکنی. حالا بگذریم که چند ساعت بعدش خودش و رزیدنت سال بالایش کلی از من معذرت خواهی کردند ولی باز با اینحال تنها چیزی که توی سرم میچرخید همین جمله بود، بشکند این دست که نمک ندارد.
دوم، کلی برای دوست کار انجام میدهم و او فقط دلخوری ها و درد و غصه هایش را برایم تعریف میکند و هیچ چیز خنده داری نیست، شادی و خوشحالی نیست، نقش من سنگ صبور است و آرام کردن او که پنج سالی هم از من بزرگتر است، من غصه او را هم باید بخورم. نمیدانم چرا دوستی ندارم که شادیهایش را بیاورد با من قسمت کند. آخرش هم همین دوست کلی با من سر چیزهای بیخود دعوا میکند و واقعا گاهی دلم میخواهد که بگویم دیگر هیچ چیز برای من نگوید.
سوم این جمعه ولنتاین است، سال دو با یک پسرک خلبان دوست شده و پسر رفته بلغارستان برای امتحان نهایی و تاییدیه گرچه الان هم پرواز دارد و به قول خودمان خلبان سال یکی است! او برایش کادو زنجیر خریده و عکس دو تاییشان را برده ارومیه قاب کرده اند و پسر هم هنوز رو نکرده کادویش را. شوهر دوست هم برایش گردنبند زیبایی خریده است و دوست هم برای او قرار است عطر بخرد. من از هر دوتای اینها کوچکترم و واقعا عاشق ترم ولی فانتزی کادوی ولنتاین ندارم. ولنتاین خودش برایم معنای خاصی نداشت ولی خوب از آنجایی که یکجورهایی به شدت باب شده است من هم قبولش کرده ام و واقعا هم خوب است عاشق ها یک روزی برای ابراز عشقشان داشته باشند، نه اینکه حالا همه کادو بگیرند چون واقعا با این شرایط اقتصادی کادو گرفتن هم برای خودش معضلی هست. مهم همان ابراز عشق است.

چهارم، میگویم نمیشود همه را راضی نگه داشت. نمیتوان هم انگ خودخواهی خورد و هم نشان از خود گذشتگی داشت. این دو تا با هم نمیگنجند و حالا من باید بین این دو تا صفت یکی را انتخاب کنم و خدا را شکر میکنم که مطمئنم کفه از خود گذشتگیهایم سنگین تر است ولی همان ضرب المثلی که گفتم نمک ندارد دیگر. اینبار هم از خودگذشتگی میکنم باشد که مقبول افتد.

پ.ن: یک بار جستی ملخک، دو بار جستی ملخک، آخر به دستی ملخک! دو تا امتحان را نمره اول شدم، این یکی را امیدوارم فقط پاس بشوم. مهم نیست واقعا و من دل و دماغ درس خواندن ندارم اصلا.
پ.ن: زنگ زدم به استاد درخواستی را گفتم و جوری با من صحبت کرد که انگار رزیدنت بیمارستان دیگری هستم یا تا الان اصلا مرا ندیده است، واقعا متاسفم اولا برای استاد و دوما برای خودم که گرفتن تایید از چنین افرادی گاه چقدر برایم مهم می شود.


صبح آخر دی برفی را کنار او شروع کردم، با یک بغل امید و یک لیوان آب پرتقال عالی! خواستیم زود بیاییم ولی برفی بود و صبح تاریک خطرناکی بود و نرم نرم رفتیم، دم بیمارستان او برایمان یک آهنگ برفی گذاشت و بعد خداحافظی کردیم.

هنوز برف سنگین میبارد.

خدایا شکر که برای هرروز یک غافلگیری زیبا کنار میگذاری. شکر برای عشق و شکر برای سلامتی.


یعنی من به غایت تمام بی رحمم و جوری وقتی از دست او لجی میشوم علیهش چیز مینویسم که بعد ترش خودم که میخوانمش واقعا دلم بیشتر به حال او می سوزد.

چند وقتی اینجا را بستم که با هم بیشتر حرف بزنیم و زدیم، حالا که بازش کردم باز نمیخواهم به نامه رسانم بدل بشود. همین فقط یک جایی باشد برای جمع کردن خاطراتم خوب است، و من یک هفته کامل که خوشحالم چیزی معمولا نمینویسم و دقیقا روزی که حرصم گرفته مینویسم و بعدش احتمالا خواندنی فکر میکنم چقدر همیشه غصه دار بوده ام.

در مورد وقایع اخیر ایران چیزی نمینویسم چون تصمیم دارم فراموششان کنم همین.

در مورد فاسیکولاسیون و ترک قهوه که اذیتم میکند مثلا ترجیح میدهم بنویسم که چقدر مادر بیچاره ام را ترساند.

در حال حاضر در فاصله یک روز مانده به امتحان هستم و اصلا آماده نیستم، امتحان قبلی را نمره اول شدم و تازه استاد بلادی هم یک بسته علی تی به من جایزه داد ولی این یکی را گند میزنم.

الان سونو و نوار عصب را از نظر تکنیکی خوب انجام میدهم ولی از لحاظ تفسیر هنوز ایراد دارم و قدم و تصمیم بعدیم تسلط روی نوار عصب و نوارمغز است.

از اینکه بچه دار شدن را موکول کردم به ۲۹ سالگی واقعا راضیم و خوشحال و حس اینکه در این شرایط مادری هم بکنم و غصه یک موجود کوچک را بخورم دیوانه ام میکرد. پس در حال حاضر همه چیز زندگیمان استیبل است.

اینکه چقدر دروغ خط قرمز من است همه فهمیده اند و اینکه در بدترین شرایط هم راست میگویم را نیز همه میدانند و به این موضوع از ته دل میبالم چون او هم همین است و راست واقعا راحت و دلچسب است گرچه به ضررت باشد.




دیشب نگهبان مهربان چهل و خورده ای ساله بیمارستان را با ارست آوردند، امروز از پشت اورژانس تشییعش کردند و حالا جسم بی جانش زیر مشتی خاک سرد آرام گرفته است، مینویسم که یادم بماند دنیا چقدر بی وفاست، تا آخرین ساعات عمرش سالم سر کار بوده است، خیلی به رزیدنت ها احترام میگذاشت و واقعا هیچ کداممان خاطره بدی از او نداشتیم، همیشه وقتی سرش خلوت بود با آسانسور بیماربری ما را میبرد پاویون. اما به من لطف دیگری هم کرده بود، یک باری پارسال بود، هوا سرد بود ماشین هم روشن نمیشد، رفت برای من یک نفر تعمیرکار پیدا کرد و آورد ماشینم را درست کردند. بی چشمداشتی. دوست میگفت دختر ۱۲ ساله اش وسط CPR افتاد، همه نگهبان ها برایش گریه میکردند و امروز بیمارستان خیلی غم انگیز بود.

خاک سرد است و دنیا بسی بی وفاست. ما انسانها که برای چیزهای کوچک داد و قال های بزرگ راه میندازیم باید اینجور وقایع را نصب العین خود کنیم‌.

خدایا این شب سرد و طولانی را برای او و خانواده اش آسان کن و بهشتت را نصیبش کن.


زندگی چیز ساده ای است، متشکل از غصه ها و شادی ها، سطحی و زودگذر یا عمیق و ماندگار، شادی و درد هم خانه همند و ما بین این دو قطب تاب میخوریم، هرکس به تناسب خودش، زندگی خیلی چیزهای مهمی دارد. اینکه توی زندگیت بتوانی یک عشق عمیق و واقعی، یک محبت همیشگی و موفقیت را داشته باشی کفه شادی بالاتر است و از هرکدام اینها که کم بشود غم سنگین تر میشود.

من امشب غصه ام سنگین است.


صبح پاییزی سرد و قشنگی است، اول وقت بیدار شدیم نماز خواندیم، من املت درست کردم، او قهوه را درست کرد، برای نهارش غذا گذاشتم و بعد زدیم بیرون، او برای صبحانه بیمارستان پنیر و خامه خرید. بعد توی ماشین دعای عهد را با هم خواندیم، تا منیریه ولیعصر ترافیک بود، بعد رسیدیم سینا سر ساعت ۶ و ۳۰ و او رفت داخل و من جلوی مجسمه ابن سینا برایش دست تکان دادم و رفتم مترو حسن آباد، آمدم امام حسین توی آسانسور استاد ارتوپدی بود و دختر بیمارم. بعدش آمدم پاویون.

دیروز آلبوم خواننده مورد علاقه ام منتشر شد، فکر میکردم بخرمش یا نه، از وقتی روی بیلبورد دیدم منتظرش بودم، رفتم نمونه هایش را گوش کردم از بیپ تونز ولی چون ۲۰ تومن بود نخریدمش! چرا باید حقوق دو تا رزیدنت که تا الان ۲۱ سال عمرشان را درس خوانده اند به قدری باشد که هنوز ۱۰ روز مانده به آخر ماه لنگ بمانند. طرح هم که خبری نیست. آنوقت یک عده آدم عقده ای هی توی سایت های خبری اینطرف و آنطرف تیتر میزنند که پزشکان فلان و فلان. این طبیعت آدم های کشور ما و خودمان است که در همه مباحث صاحب نظر هستیم. بعد آنوقت بیا ببین توی پزشکی چه خبر است که رشته چشم و رادیولوژی و پوست و نورولوژی نصف بیشتر سهمیه ای هستند، همین سال یک های خودمان از ۹ نفر فقط ۳ نفر با دسترنج خودشان آمده اند. به قول یکی از بچه ها معلوم نیست چرا یک نفر که از کودکی توی تجریش بزرگ شده و همیشه بهترین ها را داشته و پدرش چند ماه جبهه رفته و حتی نماز نمیخواند و اعتقادی ندارد با سهمیه ۵ درصد میاید بالا و او که همه عمرش را در منطقه محرومی زندگی کرده که اتفاقا جنگ زده هم بوده باید جان بکند تا بتواند وارد رشته ای که دوستش دارد بشود. همه اینها هست و همه مشکلات هست و صدای ما خفه است و انگار که توی جبهه یزید هستیم. اما هیچکدام اینها برای من دغدغه نیستند من سخت مشغول زندگی خودم هستم، امید عزیزم که عاشقانه دوستش دارم و دوستم میدارد و خانواده دوست داشتنی و مهربانم و درس های زیادی که باید بخوانم و خانه ای که باید اداره اش کنم همه آنقدر وقت از من میگیرند که شاید حتی هفته ای یک بار هم درگیر این موضوعات آن هم به صورت اتفاقی نشوم.

سوم دبیرستان که بودیم یک معلم ادبیات شیرازی داشتیم که عاشقش بودم، اسمش دلیلا بود ولی فامیلیش یادم نیست، همسرش فکر میکنم پزشک اطفال بود یا همچین چیزی. او یک بار میگفت که دانش آموزهای قدیمیش آمده اند پیشش و میگویند آنهمه عشق و عاشقی اول ازدواجشان حالا از بین رفته و عشقشان حقیق نیست بعد او گفته بود که عشق جلوه اش توی زندگی عوض میشود، همینکه تو غذا درست میکنی و حتی گرسنه هم باشی نمیخوری تا او بیاید یا او به جای اینکه آخر هفته برود با دوستانش بیرون با تو وقت میگذراند همین ها عشق است، همین ایثار عشق است. البته از این داستان من برداشت دیگری را میخواهم بکنم، در مورد دینداری، پست قبلی گفتم ۱۴ سالگی میخواستم یار امام زمان باشم، مثل جوجه ای که شاید تازه سر از تخم درآورده، بدون آنکه امتحان بشوم و این زندگی امتحان من است و من فکر میکنم اینکه حالا توی جامعه بزرگ میتوانم چهره ی خوبی از آدمی که حجاب دارد و نماز میخواند بسازم و خوشرو باشم و حق و ناحق نکنم اینها همه دینداری است. نمیگویم که عالی هستم ولی مطمئنم که درجه یقینم از آنکه توی دوم راهنمایی بود خیلی بالاتر است. همین ها مرا دلگرم میکند.

*به یاد مهمانی شاد روز جمعه و مادرم این ها که بسیار خوش گذشت.

*دل من در هوس روی تو ای مونس جان/خاک راهیست که در دست نسیم افتادست.


من تنها در خانه، عصر خنک پاییز البته به زور کولر! یک لیوان شیر داغ با زنجبیل و عسل برای خودم درست کردم و نشسته ام جلوی تلویزیون! حدود دو و نیم ساعت خوابیدم، او سر کرونیک ساب دورال است، از سری عمل های سال دویی. شب مهمان هستیم.

دیشب کشیک سختی داشتیم اولین کشیک سال سه! و من بیش از حد باز از خودم کار کشیدم، بیشتر از حدی که لازم بود ولی با خواب الان جبران شد! حالا منتظرم اذان بگویند و نمازم را بخوانم، از شب های طولانی خوشم نمی آید، زود رخوت میگیردم.

پ.ن: خدایا شکرت برای پاییز و برای درس بزرگی که امروز گرفتم، خدایا برای دوست خوبی که پیدا کردم شکرت میکنم و از تو میخواهم که روحم را خالص بکنی.



.

من آدم خوبی نیستم، همیشه یک احساس گناه هست، یک چیزی هست آن انتهای اعماق وجودم که میگوید تو نمیتوانی بهترین باشی و لیاقت نداری بهترین چیز را داشته باشی و از همین رو پناه میبرم به معنویات و آنجا هم چون همیشه خدا یک جای کار یا چند جای کار میلنگد خریداری ندارم، خدا از هیچ بنده ای که به سمتش متضرعانه برود رو برنمیگرداند ولی تضرع یک جای کار است، اینکه حس کنی خدا واقعا به طور ویژه دوستت دارد یک چیز دیگر، البته خوب من که چیزی ندارم که به طور ویژه دوست داشته شوم، ولی خوب آرزویش را که میتوانم داشته باشم و شاید همه این ها به کودکی برمیگردد که اینطور بار آمده ام که باید حداقل یک چیز خیلی ویژه باشد که به آن دلگرم باشم و همه ی چیزهای خوب را با هم داشتن هم آرامم نمیکند، من باید خودم را درست کنم، خودم باشم. من باید از اطرافیانم توقع بیجا نداشته باشم، من باید بخواهم آدم خوبی باشم.

خدایا برای همه چیز شکر. دوست دارم که تو آن سمت همه آرزوهای من باشی و من از دنیا به غیر از اینکه در چشم تو زیبا باشم چیزی نمیخواهم. خدایا مرا لایق خودت بکن، این دنیا خیلی کوچک است و من آرام نمیگیرم.


بار چندمی نیست که یک آهنگ جوری حواسم را ببرد که راه را اشتباهی بروم.

عشق معجزه خدا هست، مثل همه حس های خوب دنیا، و سوختن در آن آنقدر زیاد آدم را می پزد که هیچ عبادتی شاید توانش را نداشته باشد.

چقدر قشنگ است که از بدی ها بیاموزی که بدی نکنی، از خوبی ها خوبی بیاموزی، آنقدر از یک شعر لذت ببری انگار آخرین چیزی باشد که داری میخوانی، آنقدر از یک بوسه لذت ببری که انگار آخرین بوسه عمرت است، آنقدر از کارهای کوچک و دم دستی مثل آشپزی لذت ببری که انگار داری یک شاهکار خلق میکنی. و آنقدر از رکعت های نمازت لذت ببری که انگار قرار است آخرین نمازت باشد. گرچه از حرف تا عمل راه زیاد است.

ده تا کشیک دیگر از رزیدنتی مانده، یادم است یک روزی یک جایی توی همین وبلاگ کشیک های سال یکیم را میشماردم، رسیده بود به ۹۰ تا ۱۰۰ تا ۱۲۰ تا، حالا جایی آخرهای سال سه فکر میکنم چقدر همه چیز زود گذشت و چقدر از همه اطرافیانم چه خوب و چه بد متشکرم که مرا بزرگ کردند، حالا همه آنچه که برایش تلاش میکنم در کار این است که نورولوژیست خوبی باشم. آدم خوبی باشم و CIDP خانم ۲۰ و خورده ای ساله را میس نکنم که بعد از ۵ سال bedridden دست اتندی در تهران برسد.

پ.ن: من تشخیصی برای بیمار از روی ایمیج گذاشتم، همه مخالفت کردند و مسخره شدم حتی. و من پای حرفم ایستادم و بعد یک روز نهایت استاد خودش درآمد و گفت که نظرم درست بوده و گفت کیس ریپورت کنین مریض را. هم تشخیص خیلی مزه داد و هم رفتار استاد با سابقه چند ساله که جلوی همه کوتاه آمد و مرا تشویق کرد. خدایا نفس پذیرش اشتباه را در هر رتبه ای از من نگیر.



یک حجم عظیمی از ناامیدی به دلم سرریز شده، از سر اینکه حس میکنم چیزی بلد نیستم، سوالات اساتید را نمیتوانم پاسخ بدهم، وقتی چیزی را با اطمینان میگویم باز غلط در می آید دو تا مقاله ریجکت شده دارم و او هیچ حس عاشقانه ای به من القا نمیکند، انگار توی قفس کوچکی افتاده باشم و ندانم، همه اش خودم را به در و دیوار قفس میکوبم و نهایت هیچ. هیچ عایدم می شود.

ناامیدی بهترین طناب شیطان است، انگار که راحت ترین راه برای اینکه رها کنی تلاش را، رها کنی همه چیز را و حتی نخواهی نفس کشیدنت ادامه پیدا کند، من الان این حس را دارم. میخواهم همینجا یک دکمه بک باشد، زندگیم را به ده سال قبل برگردانم، برسم به خرداد ۸۹، بعد خودم را خاموش کنم. زندگی در حال حاضر فقط این حس بد را به من می دهد، که من چقدر ناچیز و حقیرم، چقدر بی ارزشم، چقدر هیچکس هیچکس مرا نمیپسندد، چقدر بی اراده هستم، چقدر تلاشهایم همیشه بی نتیجه است، چقدر نسبت به اطرافیانم نادان هستم، چقدر بی اخلاق و بی ارزشم، و با اینحال پشت نقاب بیشعوری و پررویی به قول او پنهان شده ام. خوب است که حداقل او خود واقعی حقیر و بیشعور و پررویم را به رخم میکشد. وگرنه شاید، شاید اگر کمی از ارزش هایم تعریف میشد من هم توان گام برداشتن به جلو داشتم، لازم نبود برای هر درخواستی خودم و شخصیت خودم کاملا له بشود. دنیا آن روی زشتش را نشانم داده است.


توی اتاق کنار بالکن زیر نور زرد و کولر افتاده ام، کتاب جلویم باز است ولی دلم خواست بنویسم.

امروز و دیروز و چند روز توی دو هفته اخیر رابطه من و او خوب نبوده، یک سری تقصیر هورمون هاست، یک سری پای نپختگی و یک سری هم مسائل دیگر، امروز برای اولین بار واقعا برای اولین بار در مورد مشکلات زندگیم صحبت کردم، این یعنی بعد از ۵ سال، اشکم هم درآمد، گاهی آنقدر مساله بغرنج به نظرم می آمد که انگار هیچوقت حل نخواهد شد ولی خوب وقتی بیانش میکنی یا مشکلت را مینویسی میبینی انگار آنقدرها هم بزرگ نبوده، حالا توی این گیر و دار قرنطینه، شاید همه زن و شوهر ها، حتی ما که پزشک بودیم و درگیر فرصت بیشتری داشتند برای شناختن هم. خوب است که آدمی برای پیش رفتن تلاش بکند. حالا که درد و دل کردم، بعد از ۵ سال واقعا، خیلی احساس خوبی دارم، جرقه اش هم از پادکست دکتر شیری شروع شد، در مورد رابطه عاطفی بد میگفت، در مورد تغییر کردن میگفت، خیلی پادکست خوبی بود حداقل برای من. اینکه بفهمی یک جای کار میلنگد خط اول حل ماجراست.

خیلی شده با آهنگ های غمگین نوشته باشم، خوب معمولا وقتی غصه دارم مینویسم که خالی بشوم، کدام انسان توی این دنیا بدون غصه است، بیشتر کار هورمون هاست و گاهی هم واقعی. اینبار البته حس خالی شدن خاصی دارم، به روانشناسی که میشناختم پیام دادم، که از او راه حل و م بگیرم. برای او هم وقت خواستم. الان حس میکنم میتوانم هر مشکلی را حل کنم، برای او از بدی رویه مان گفتم، گفتم وقتی از رفتاری ناراحت میشود رفتار را سرزنش کند نه اینکه با گفتن حرف های زشت شخصیت مرا زیر سوال ببرد، شروع رابطه ما درست است یک راز بزرگ دارد که کسی از خانواده هایمان نمیداند، شاید اغلب و شاید همه مشکلاتی که پیش می آید در شعاع همان راز باشد ولی نهایتش این هست که میدانم به روش خودش همه چیز حل میشود، هرچقدر هم به قول او بیشعور و پررو و لجباز باشم حداقلش مطمئنم که قلب صافی دارم ت کثیفی ندارم، رو بازی میکنم، هرچقدر هم خنجر بخورم رو هستم.

گفتم اینکه شوخ طبعیش توی بیمارستان است اذیتم میکند. با من شوخی نمیکند، شوخیش با من تحقیر کردنم است، مصداقش توی سرم میچرخد.

اینها را نوشتم که اگر کسی گذری میخواندش اگر آشنایی میبیندش بداند که زندگی همه بالا پایین دارد، مهم اداره کردنش است، مهم حفظ کردن تعهدی است که بسته ای و مهم پرورش دادن عشق است. و اگر ناموفق هم باشد خود زندگی برای انسان یک کلاس درس بزرگ خودشناسی است که بدون آن هیچوقت نمیشود به انتهای وجودت پی ببری.

*پ.ن: مردی که بتواند یک کاغذ بردارد و ویژگیهای خوب همسرش را بنویسد و ویژگیهای بدش را، بعد بشمارد ببیند خوبی ها خیلی بیشتر است این یعنی مردی که میتواند عشق را بپروراند و زنی که اینطور باشد ایضا. گرچه هیچ تضمینی وجود ندارد یک مرد خوب کنار یک زن خوب حتما رابطه خوبی داشته باشد. انگار معادلات زندگی پایه ریاضی ندارند.


افتاده ام توی گردابی انگار که فرو میرود. من نا چیز هستم، حداقل برای عشق، اینکه انتظار داری طرف مقابلت ببیندت بشنودت عشق به تو بدهد، جان بدهد برای آغوشت، باید تو هم چیز قابل عرضه ای داشته باشی. من انگار چیزی ندارم. چقدر دوست دارم کسی برایم شعر بخواند و حال دلم را بفهمد.چقدر بد است که غصه هایت باید برای خودت باشد، قبلن ها بچه که بودیم راحت همه دق و دلیمان را میبردیم خانه کمی گریه میکردیم آخرش مادر یا پدر یک جوری درستش میکرد.

پ.ن: گفت سعی کن طرح را بیایی اینجا وگرنه تنها میمانی چون مطمئنم او اینجا می آید. چند شب است تا صبح کابوس میبینم و احساس ناامنی شدیدی دارم. گرچه خدا آنقدر قدرت به من داده است که مطمئنم تنها نیستم و از پس همه چیز برمیایم.

پ.ن: دارم ناشکری میکنم میدانم. شکر. انگار واقعا ما را نصیب دیگری از این زمانه نیست.


توی مترو خلوت به سمت ایستگاه شهید مدنی

۱. برخورد مشکوک داشت گفتم ماسک بزنم نگذاشت. پزشک متخصص و غیره بودن مهم نیست، بعضی چیزها ربطی به علم و دانش ندارد.

۲. فهمیدم چه تلاش بکنم چه نکنم نتیجه صبح ها یکیست، پس تلاش نمیکنم، در این راستا البته فقط.

۳. همانقدر که مسائل مربوط به او اهمیت دارد، مسائل من هم با اهمیت است.

۴. هیچکس کامل نیست.

۵. نباید بگذاری زندگی عادت بشود، نباید اجازه خودخواهی بدهی، نباید وقتی بر سرت هوار میشود سکوت کنی. گرچه فرقی هم نمیکند.

۶. هوای پاییزی لذت بخشی است، کشیک هستم، نوبر کروناست که سال چهار ر‌زیدنتی نورو کشیک باید بدهم.

۷.خدایا امتحان سخت نگیر. سلامت نگهمان دار.



خواستم یک چیز امید بخش بنویسم ولی باز خبر فوت پدر سال دویی عزیزم آمد، از دیشب که مقاله ام اکسپت شد همش یاد او بودم، چون یک مقاله هم با کمک او چاپ شده بود چند ماه پیش و به او که تبریک گفتم اصلا ندانست برای چه و اصلا برایش اهمیت نداشت، دوست او هم که پارسال با او رفتیم پیاده روی اربعین تماس گرفته بود و او رتبه بوردش را تبریک گفت از آنطرف میگفت که چی. جالب است چیزهایی که به ذهن عده ای آرزوست آنهایی که دارندش، ارزشش را نمیدانند.
فکر میکنم چقدر مهم است چیزهایی که برایشان تلاش میکنیم، درس خواندن من برای اینکه پزشک بهتری باشم، درس خواندن و طرح ریختن او، تلاشهایمان برای پیش بردن برنامه ها، آدم نمیداند ولی خدا برایش چه تدارک دیده، چقدر دلم میخواهد همه آنچه که دارم خانواده ام، خانواده او، همه چیز را جمع کنم توی یک لانه بزرگ و با هم زندگی بکنیم، اگر قرار باشد چند روز کوتاه باشد، یا مدت طولانی فرق نمیکند، فقط با هم باشیم، دلم چقدر برای روزهای قبل تنگ است، هرچه تلخی و بدی بود باز ممتد نبود، یکهو یک خبر بد بود و رد میشد، این روزها واقعا درگیر یک رنج ممتد شده ایم. افسرده ام.

پدر دوست خواهر که به سفارش من توی این بیمارستان بستری شده بود، فوت کرد. آقای ۶۴ ساله بدون هیچ بیماری زمینه ای، دو دختری که عروسیشان را ندید، روزهای بسیاری که بعد از این خواهند آمد و داغی که تا نهایت بر دل دخترها خواهد ماند. نمیدانم وصیت نامه ای نوشته بود یا نه، گمان نمیکنم.

کرونا بدجور دارد میکشد. مثل صحنه نبرد نابرابری که دشمن انداخته باشدمان توی دریایی تا غرق شویم. زمان آهسته میگذرد، روزها رد نمیشوند

نشستم کلی گریستم، ولی چه فایده، عکس پرنده کنار اسم آدم که میاید یعنی فوت کرده، حالا خانواده اش حتی نمیتوانند برای خاکسپاریش بروند، روی ماهش را ببینند و با او وداع بکنند، کسی نمیتواند برود خانه شان همدردی بکند، دنیای عجیبی شده است.

پ.ن۱. خیلی دوستت دارم عزیز دلم

پ.ن۲. صفحه ۲۲۹ کتاب مریت فارسی، آخر مبحث نوروسارکوئیدوز، نامه من است، اگر روزی من هم در این جنگ شکست خوردم بخوان.

پ.ن۳. خدایا شکر.





آخرین جستجو ها

طراحی وب سایت آموزش و پرورش مجازی نازی هیجده آموزشی Lillie's notes اللهم عجل لولیک الفرج بحق زینب کبری سلام الله علیها نت سبز ecpoaweltci confhacourtcy Irene's collection