محل تبلیغات شما

صبح پاییزی سرد و قشنگی است، اول وقت بیدار شدیم نماز خواندیم، من املت درست کردم، او قهوه را درست کرد، برای نهارش غذا گذاشتم و بعد زدیم بیرون، او برای صبحانه بیمارستان پنیر و خامه خرید. بعد توی ماشین دعای عهد را با هم خواندیم، تا منیریه ولیعصر ترافیک بود، بعد رسیدیم سینا سر ساعت ۶ و ۳۰ و او رفت داخل و من جلوی مجسمه ابن سینا برایش دست تکان دادم و رفتم مترو حسن آباد، آمدم امام حسین توی آسانسور استاد ارتوپدی بود و دختر بیمارم. بعدش آمدم پاویون.

دیروز آلبوم خواننده مورد علاقه ام منتشر شد، فکر میکردم بخرمش یا نه، از وقتی روی بیلبورد دیدم منتظرش بودم، رفتم نمونه هایش را گوش کردم از بیپ تونز ولی چون ۲۰ تومن بود نخریدمش! چرا باید حقوق دو تا رزیدنت که تا الان ۲۱ سال عمرشان را درس خوانده اند به قدری باشد که هنوز ۱۰ روز مانده به آخر ماه لنگ بمانند. طرح هم که خبری نیست. آنوقت یک عده آدم عقده ای هی توی سایت های خبری اینطرف و آنطرف تیتر میزنند که پزشکان فلان و فلان. این طبیعت آدم های کشور ما و خودمان است که در همه مباحث صاحب نظر هستیم. بعد آنوقت بیا ببین توی پزشکی چه خبر است که رشته چشم و رادیولوژی و پوست و نورولوژی نصف بیشتر سهمیه ای هستند، همین سال یک های خودمان از ۹ نفر فقط ۳ نفر با دسترنج خودشان آمده اند. به قول یکی از بچه ها معلوم نیست چرا یک نفر که از کودکی توی تجریش بزرگ شده و همیشه بهترین ها را داشته و پدرش چند ماه جبهه رفته و حتی نماز نمیخواند و اعتقادی ندارد با سهمیه ۵ درصد میاید بالا و او که همه عمرش را در منطقه محرومی زندگی کرده که اتفاقا جنگ زده هم بوده باید جان بکند تا بتواند وارد رشته ای که دوستش دارد بشود. همه اینها هست و همه مشکلات هست و صدای ما خفه است و انگار که توی جبهه یزید هستیم. اما هیچکدام اینها برای من دغدغه نیستند من سخت مشغول زندگی خودم هستم، امید عزیزم که عاشقانه دوستش دارم و دوستم میدارد و خانواده دوست داشتنی و مهربانم و درس های زیادی که باید بخوانم و خانه ای که باید اداره اش کنم همه آنقدر وقت از من میگیرند که شاید حتی هفته ای یک بار هم درگیر این موضوعات آن هم به صورت اتفاقی نشوم.

سوم دبیرستان که بودیم یک معلم ادبیات شیرازی داشتیم که عاشقش بودم، اسمش دلیلا بود ولی فامیلیش یادم نیست، همسرش فکر میکنم پزشک اطفال بود یا همچین چیزی. او یک بار میگفت که دانش آموزهای قدیمیش آمده اند پیشش و میگویند آنهمه عشق و عاشقی اول ازدواجشان حالا از بین رفته و عشقشان حقیق نیست بعد او گفته بود که عشق جلوه اش توی زندگی عوض میشود، همینکه تو غذا درست میکنی و حتی گرسنه هم باشی نمیخوری تا او بیاید یا او به جای اینکه آخر هفته برود با دوستانش بیرون با تو وقت میگذراند همین ها عشق است، همین ایثار عشق است. البته از این داستان من برداشت دیگری را میخواهم بکنم، در مورد دینداری، پست قبلی گفتم ۱۴ سالگی میخواستم یار امام زمان باشم، مثل جوجه ای که شاید تازه سر از تخم درآورده، بدون آنکه امتحان بشوم و این زندگی امتحان من است و من فکر میکنم اینکه حالا توی جامعه بزرگ میتوانم چهره ی خوبی از آدمی که حجاب دارد و نماز میخواند بسازم و خوشرو باشم و حق و ناحق نکنم اینها همه دینداری است. نمیگویم که عالی هستم ولی مطمئنم که درجه یقینم از آنکه توی دوم راهنمایی بود خیلی بالاتر است. همین ها مرا دلگرم میکند.

*به یاد مهمانی شاد روز جمعه و مادرم این ها که بسیار خوش گذشت.

*دل من در هوس روی تو ای مونس جان/خاک راهیست که در دست نسیم افتادست.

نگاه میکنم به آسمان زرد کم عمق

گرت هواست که معشوق نگسلد پیمان، نگاه دار سر رشته که نگهدارد

مال بیست و یکم مرداد

توی ,ای ,هم ,یک ,ها ,عشق ,ای که ,آمده اند ,رفته و ,که در ,است که

مشخصات

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

Michael's notes trichlacegan centdownrexy پایگــاه خبــری تحلــیلــی مـــــــاســـــــال بـــــــــرتـــــــر masalbartar ofobperte felsasecna قاتــــــــــــــی & پاتــــــــــــــی piecicontka مولانایی Carole's collection