محل تبلیغات شما
خواستم یک چیز امید بخش بنویسم ولی باز خبر فوت پدر سال دویی عزیزم آمد، از دیشب که مقاله ام اکسپت شد همش یاد او بودم، چون یک مقاله هم با کمک او چاپ شده بود چند ماه پیش و به او که تبریک گفتم اصلا ندانست برای چه و اصلا برایش اهمیت نداشت، دوست او هم که پارسال با او رفتیم پیاده روی اربعین تماس گرفته بود و او رتبه بوردش را تبریک گفت از آنطرف میگفت که چی. جالب است چیزهایی که به ذهن عده ای آرزوست آنهایی که دارندش، ارزشش را نمیدانند.
فکر میکنم چقدر مهم است چیزهایی که برایشان تلاش میکنیم، درس خواندن من برای اینکه پزشک بهتری باشم، درس خواندن و طرح ریختن او، تلاشهایمان برای پیش بردن برنامه ها، آدم نمیداند ولی خدا برایش چه تدارک دیده، چقدر دلم میخواهد همه آنچه که دارم خانواده ام، خانواده او، همه چیز را جمع کنم توی یک لانه بزرگ و با هم زندگی بکنیم، اگر قرار باشد چند روز کوتاه باشد، یا مدت طولانی فرق نمیکند، فقط با هم باشیم، دلم چقدر برای روزهای قبل تنگ است، هرچه تلخی و بدی بود باز ممتد نبود، یکهو یک خبر بد بود و رد میشد، این روزها واقعا درگیر یک رنج ممتد شده ایم. افسرده ام.

نگاه میکنم به آسمان زرد کم عمق

گرت هواست که معشوق نگسلد پیمان، نگاه دار سر رشته که نگهدارد

مال بیست و یکم مرداد

یک ,هم ,چقدر ,چیزهایی ,برایش ,تبریک ,چیزهایی که ,بود و ,با هم ,درس خواندن ,است چیزهایی

مشخصات

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

خدا عاشق است... سوزن قفلی anlanruta وبلاگ استعدادهای پارسیان عـاشقـانه dendknockerzchu marusolu مهندس تفکر Aimee's memory آکادمی صعود