محل تبلیغات شما

امروز زنگ زدم وزارت بهداشت و تکلیف آینده ی خودم را روشن کردم، طرح و از این دست چیزها و بعد با کلی ذوق و شوق که واقعا نمیتوانم بیانش کنم یک کاغذ A5 سفید برداشتم و رویش نوشتم که میخواهم جزو ۵ درصد بورد باشم، بعد نوشتم برای آینده ی زندگیم چه تصمیمات مهم دیگری دارم، بعد کاغذ را گذاشتم لای کتابم و به او پیام دادم که تصمیم گرفتم، بعد برای ندا همه چیز را گفتم بعد کتاب سفارش دادم و بعد هم آمدم خانه. یک جور ذوق خاصی داشتم مثل زمانی که گفتند تیزهوشان قبول شدم وقتی ۱۱ ساله بودم. انگار از یک بلاتکلیفی بزرگ رها شده باشم و عمیقا خوشحال بودم. آمدم خانه سریع برنج را شستم گوشت و لپه را بار گذاشتم و وسایل دسر خوشمزه ای که او دوست داشت را خریده بودم، بعد او آمد وسط کار، نشستیم به حرف، گفت متوجه پیامم نشده و من با همان ذوق داشتم تعریف میکردم و او ناراحت شد، نمیدانم چرا، سر اینکه ۳۰ سالگی اولین بچه مان را بیاوریم یا هرچیزی که توی ذهنش آمد، بعد من گفتم چرا اینطوری شدی، انگار خیانت کردم، منظورم از این کلمه حتی توی فکرم خیانت یک وزیر به پادشاهش بود، نه بیشتر، منظورم این بود که یک خائن باشم و آرزوهای دو تاییمان را زیر پا گذاشته باشم، بعد او عصبانی شد، بعد بلند شد رفت خوابید، من غذایم را آماده کردم، دسرم را درست کردم، سیب زمینی سرخ کردم، بعد کتابهایم را آورد، بعد نشستم کلی از شالگردن او را بافتم و یک فیلم عاشقانه هندی نگاه کردم، از آن واقعی طورها، از آنهایی که مرد فقیر عاشق دختر پولدار میشود و همه کار برایش میکند که دلش را به دست بیاورد، از آن آبکی ها که آخرش هم دختر فیلم میمیرد. توی ذهنم ولی میتوانم آخرش آن ها را به هم برسانم و بچه هایشان را ببینم و خانه بزرگ و قشنگشان را که با تلاش هم ساخته اند، قبلا فیلم هندی ها اینطوری تمام میشد، ولی خوب زمانه عوض شده.

بقیه داستان را نمینویسم.

*خواسته بودم امشب برویم آن کافی شاپ آبی و سفید نزدیک تئاتر شهر و یک قهوه شبانه بخوریم و این تعیین تکلیف را جشن بگیریم، بعدش هم برویم روسری فروشی و او برایم یک روسری قرمز بلند برای شب یلدا کادو بگیرد. اما خوب نهایتا این شد.

پ.ن: وقتی اینجا چیزی مینویسم یعنی دلگیرم، پس وقتی خوشحالم نمینویسم معمولا، دفتر خاطرات هم برای خالی کردن ذهن است، دوست داشتم او یک دفتر خاطراتی داشت تویش اسم من را نوشته بود و دورش یک قلب کشیده بود، قبل از اینکه بگویم دوستش دارم، کاش یک راهی بود تا مطمئن بشوم که واقعا از قبل از آن روز عاشقم بود یا نه.

*نمیدانم ایمیلی که برایش فرستادم را خوانده یا نه، به یاد قدیم، خواستم ایمیل بدهم، برایش حرف زده بودم، از قبل ترش میخواستم توی وبلاگم بگذارمش ولی دیدم جایش نیست و بردمش توی چرکنویس و بعد هم ایمیلش کردم. زندگی چقدر وقتی از ته دل طرف مقابلت خبر نداری سخت میشود.

ایکاش میفهمید چقدر زیاد احتیاج دارم که حرف بزنیم.

شاید همه چیز تقصیر هورمون ها باشد شاید هم نه. خیلی چیزها هست که در حالت عادی ناراحتت نمیکند ولی در روزی که بینهایت خوشحال و شاد تجسمش کردی یک اخم هم میتواند فاجعه به بار بیاورد.

*دختر صاحبخانه دارد از ته دل گریه میکند بلند، حق دارند دعوایشان بشود سه تا دختر در سن های مختلف توی یک خانه کوچک ۶۰ متری همینطور هیچی هم نباشد دعوایشان میشود.

* چقدر از ته قلبم دوست داشتم زن توی این آهنگ باشم. شاید شعرش پیش پا افتاده باشد ولی عشق عمیقی تویش است، عاشق دلخسته ای باید گفته باشدش.




نگاه میکنم به آسمان زرد کم عمق

گرت هواست که معشوق نگسلد پیمان، نگاه دار سر رشته که نگهدارد

مال بیست و یکم مرداد

یک ,هم ,توی ,کردم، ,ولی ,داشتم ,از ته ,و بعد ,از آن ,دوست داشتم ,ته دل

مشخصات

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

اطلاعات,زندگی نامه بزرگان Christopher's game فقط برای امروز 17 دی: بهبودی « دز اسپرت » تکاپو در بام بامیان Robert's site Www.Abnow.ir مبلمان خانگی و اداری وبلاگ آموزشی علم آمار و آمار فضایی هک بزرگ و کوچک نمیشناسد (انواع هک ها)